فانوس

آفرینش های ادبی استان بوشهر

فانوس

آفرینش های ادبی استان بوشهر

به امید آمدنش...

انتظار...    

 

 http://www.shiapics.ir/components/com_joomgallery/img_originals/___imam_mahdi_17/mahdi_shiapicsir_20090824_1362155089.jpg


سودابه مهیجی :   

 

چه جمعه ای... چه غروب غریب و دلگیری...
چرا سراغی از این جمعه ها نمی گیری؟ 


مسافری که هنوز و همیشه در راهی!
کجای راه سفر مانده ای به این دیری؟ 


به پیشواز تو آغوش زندگی جان داد
بیا پیاده شو از این قطار تأخیری... 


چقدر پیر شدی روی گونه هایم اشک!
تو سال هاست که از چشم من سرازیر... 


چقدر ماندی در بند انتظار ای دل!
شدی شبیه به دیوانگان زنجیری... 


چقدر شاعر مفلوک! قلبت از سنگ است
چطور از غم دوری ِ او نمی میری... 

محبوبه حیدری /مرکز جم

 

دستهایت که در موهایم می پیچد  

لبخند می زنی  

ساده نگاهت می کنم  

 

موهایم را شانه می زنی با دستهایت  

برایم شعر می گویی  

قصه تعریف می کنی  

از موهای رودابه کمند می بافی  

من ملیزاند قصه ات شده ام  

برای سرودن شعرهایت  

هر شب موهایم را وجب می کنی با دستهایت  

و من آرام نگاهت می کنم ... 

حالا شاعر شده ای  

دیروز از پشت ویترین 

کتاب شعرت را دیدم

 


                                محبوبه حیدری /عضو فعال کلاس ادبی 

                                               ۱۶  ساله 

                                               مرکز جم 

شعری برای جنگ

  

 

 تقدیم به تمام کودکان دیروز  که جنگ را دیده اند و کودکان امروز که از آن فقط شنیده اند: 

   

می خواستم شعری برای جنگ بگویم  


دیدم نمی شود 


دیگر قلم زبان دلم نیست گفتم: 


باید زمین گذاشت قلم ها را 


دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست 


باید سلاح تیزتری برداشت 


باید برای جنگ  


از لوله تفنگ بخوانم 


با واژه فشنگ 


می خواستم 


شعری برای جنگ بگویم 


شعری برای شهر خودم- دزفول - 


دیدم که لفظ ناخوش موشک را 


باید به کار برد  


اما 


موشک 


زیبایی کلام مرا می کاست 


گفتم که بیت ناقص شعرم 


از خانه های شهر که بهتر نیست 


بگذار شعر من هم 


چون خانه های خاکی مردم 


خردوخراب باشدو خون الود 


باید که شعر خاکی و خونین گفت 


باید که شعر خشم بگویم 


شعر فصیح فریاد 


- هرچند ناتمام- 


گفتم: 


در شهر ما 


دیوارها دوباره پر از عکس لاله هاست 


اینجا وضعیت خطر گذرا نیست 


اژیر قرمز است که می نالد 

 

تنها میان ساکت شبها 


بر خواب ناتمام جسدها 


خفاشهای وحشی دشمن 


حتی ز نور روزنه بیزارند 


باید تمام پنجره ها را 


با پرده های کور بپوشانیم 


اینجا 


دیوار هم 


دیگر پناه پشت کسی نیست 


کاین گور دیگری است که استاده است 


در انتظار شب 


دیگر ستار گان را 


حتی 


هیچ اعتماد نیست 


شاید ستاره ها 


شبگردهای دشمن ما باشند 


اینجا 


حتی 


از انفجار ماه تعجب نمی کنند 


اینجا  


تنها ستارگان 


از برجهای فاصله می بینند 


که شب چقدر موقع منفوری است 


اما اگر ستاره زبان می داشت 


چه شعرها که از بد شب می گفت 


گویا تر از زبان من گنگ 


اری 


شب موقع بدی است  

 

هر شب تمام ما 


با چشمهای زل زده می بینیم 


عفریت مرگ را 


کابوس آشنای شب کودکان شهر 


هر شب لباس واقعه می پوشد 


اینجا: 


هر شام خا مشانه به خود گفتیم  


شاید 


این شام،شام آخر ما باشد 



اینجا 


هر شام خامشانه به خود گفتیم 


امشب 


در خانه های خاکی خواب آلود 


جیغ کدام مادر بیدار است 


که در گلو نیامده می خشکد ؟ 


اینجا 


گاهی سر بریده ی مردی را 


تنها 


باید ز بام دور بیاریم 


تا در میان گور بخوابانیم 


یا سنگ و خاک وآهن خونین را 


وقتی به چنگ و ناخن خود می کنیم 


در زیر خاک گل شده می بینیم: 


زن روی چرخ کوچک خیاطی 


خاموش مانده است 


اینجا سپور هر صبح 


خاکستر عزیز کسی را 


همراه میبرد 


اینجا برای ماندن 


حتی هوا کم است 


اینجا خبر همیشه فراوان است 


اخبار بارهای گل و سنگ 


بر قلبهای کوچک 


در گورهای تنگ 


اما 


من از درون سینه خبر دارم 


از خانه های خونین 


از قصه ی عروسک خون آلود 


از انفجار مغز سری کوچک 


بر با لشی که مملو رویاهاست 


- - رویای کودکانه ی شیرین 


از آن شب سیاه 


آن شب که در غبار 


مردی به روی جوی خیابان خم بود 


با چشمهای سرخ و هراسان 


دنبال دست دیگر خود می گشت 


باور کنید 


من با دو چشم مات خودم دیدم 


که کودکی ز ترس خطر تند می دوید  


اما سری نداشت 


لختی دگر به روی زمین غلتید 


و ساعتی دگر 


مری خمیده پشت و شتابان 


سر را به ترک بند دو چرخه 


سوی مزار کودک خود می برد  


چیزی درون سینه ی او کم بود.... 


اما 


این شانه های گرد گرفته 


چه ساده و صبور 


وقت وقوع فاجعه می لرزند 


اینان 

 
هر چند  


بشکسته زانوان و کمر هاشان 


استاده اند فاتح و نستوده 


- بی هیچ خان و مان 


در گوششان کلام امام است 


- فتوای استقامت و ایثار- 


بر دوششان درفش قیام است 



باری 


این حرفها داغ دلم را  


دیوار هم توان شنیدن نداشته است 


آیا تو را توان شنیدن هست؟ 


دیوار 


دیوار سرد و سنگی سیار 


آیا رواست مرده بمانی 


در بند انکه زنده بمانی؟ 


نه  


باید گلوی مادر خود را 


از بانگ رود رود بسوزانیم 


تا بانگ رود رود نخشکیده است 


باید سلاح تیز تری برداشت 


دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست... 

 

 

                                                       شاعر: قیصر امین پور 

نامه ای به امام رضا(ع)

                                  به نام حضرت دوست که هر چه داریم از اوست

آقا جان سلام ، سلام من را که سراسر عشق به شماست پذیرا باشید .خواستم نامه ای بنویسم ، نامه ای به امام هشتمم ، اما بهتر دیدم که این نامه را در قالب شعر بنویسم : 

شوق زیارت  

 

دل من پر می کشه باز

تا بسوی بارگاتون

تا به سوی گنبد و اون

حرم زرد طلاتون 

 

اشک مهمون چشامه

اسم  تو باز رو لبامه

لحظه  زیارت تو

تا همیشه تو چشامه  

 

می دونم که  تو می دونی

تمام راز دلمو رو

کاشکی دعوتم کنی تا

باز بگم من  مشکلم رو  

 

دل من آروم می گیره

وقتی نام تو رو  می گم

مهر توکه توی جونه

عوض دنیا نمی دم           

 

 

 زهرا بردستانی  / عضو ادبی مرکز کاکی 

مشتی خاطرات

امروز من مانده ام و مشتی خاطرات بر باد رفته 

در امتداد راهی  

که آغازش تو بودی 

بنواز 

بنواز تا رقص گیرم 

چشمان خاطره یادت را  

تداعی می کنند : 

آنگاه که در امتداد ابهام زندگی 

نیلوفر وحشی نگاهت  

بر من سایه افکند 

و بودنم را معنا شد 

و من چون شعله ای بی تاب  

به آهنگ چشمانت  

رقصیدم 

ولی امروز  

من مانده ام و....... 

بنواز تا  

بنواز تا راهی شوم 

در امتداد روشنای چشمانت 

بنواز....... 

فاطمه اسماعیلی- مربی ادبی مرکز خورموج