فانوس

آفرینش های ادبی استان بوشهر

فانوس

آفرینش های ادبی استان بوشهر

داستان جوراب

 

 

 

جورابی هستم با بینی بزرگ .البته از تو کارخونه اینجوری نبودم از بس پا تو دماغم گذاشتند اینجوری شدم. به قول پیرزن پیرمردها : واسه خودمون دوران جوونی کسی بودیم. راستش روز اول که از فروشگاه وارد این خونه شدم سر من دعوا بود. اما الان .....بهتره که نگم.چون اشکم سرازیرمیشه.   

روزای اول سفید بودم.اما از بس منو پوشیدن ونشستن سیاه شدم. حالا دیگه کسی شوق پوشیدن منو نداره . یه مدتی منو بستند به شیر اب تا اب به این طرف وانطرف پاشیده نشه .به خدا نزدیک بود جلبک بزنم از بس خیس شدم روماتیسم گرفتم.بعدش هم منو انداختن یه گوشه ای.

 

همش دعا میکردم تو زندگی بعدی چیز بهتری به دنیا بیام .روزها گذشت. شبها گذشت.نزدیک بود پوسیده بشم که یک روز مامورای بازیافت زباله منو انداختن تو یه جعبه .با خودم گفتم شاید منو تکه تکه کنند وراحت بشم.اما وقتی به کارخانه رسیدیم دعا کردم که دیگه جوراب نشم ودعام مستجاب شد وشدم یه موگیر پارچه ای رو سر یه دختر .   

  

 

رعنا صفتی- ۱۳ ساله  / عضوادبی مرکز دیر 

صدیقه درویشی (بردخون)

 داستانی که در زیر می خوانید، داستانی است به قلم همکار خوبمان  خانم "صدیقه درویشی" از مرکز بردخون که  در مسابقه بازنویسی و باز آفرینی متون کهن به عنوان اثر برتر معرفی شد و از مدیریت آفرینش های ادبی و هنری لوح تقدیر گرفت.  

این داستان "رفیق شاکی" است از کتاب هشت بهشت گزیده گلستان سعدی به کوشش دکتر حسن ذوالفقاری  برای گروه سنی " د و هـ ". 

آفرین بر قلم توانای خانم درویشی! 

آفرینش های ادبی برای ایشان افق های روشن آینده را آرزومند است...      

 

                                                  دردسرهای ریاست    

                                           

  

منزل ما در یکی از محله های دنج شهر بود خانه ای با چند اتاق تو در تو با پنجره های مشبک ورنگی که در فصل تابستان بسیار به کار می آمد . 

 

 

در یکی از روزهای گرم تابستان تنها در اتاق نشسته بودم کتابی در دست داشتم وآن را مطالعه می کردم پنجره روبروی درحیاط باز بود نسیمی  ملایم به اتاق می آمد وبه هوای گرم آن لطافت و خنکی می بخشید ناگهان صدای درچوبی حیاط بلند شد انگار که منتظر کسی باشم با خوشحالی از جا پریدم از زیر درختان قدکشیده حیاط که با هر وزش نسیم شاخ و برگ خود را تکان می دادند گذشتم در را باز کردم بوی آشنایی به مشام دلم خورد یکی از دوستان قدیمی را روبروی خود دیدم با خوشحالی او را در آغوش گرفتم و گرم سلام واحوالپرسی شدم و او را به داخل منزل دعوت کردم.  

 

 مدتها بود که او را ندیده بودم ازاو پرسیدم :چطور شد که به یاد ما افتادی مدتها از تو بی خبر بودم چند بار هم سراغت را از دیگر دوستان گرفتم اما نشانی از تو به دست نیاوردم.   

 

 دوستم آهی کشید وگفت :ما همیشه به یاد شما هستیم اما گرفتاریها آنقدر زیاد است که فرصت نمی کنیم به همدیگر سر بزنیم در حال حاضر مشکلی برایم پیش آمده به حضور شما آمده ام تا در این زمینه با شما حرف بزنم وبرای رفع مشکل از شما راهنمایی و کمک بخواهم .

  

 پاسخ دادم اگر کاری از دست من بر بیاید دریغ نمی کنم من سر تا پا گوشم و او لب باز کرد وگفت :راستش مدتهاست که کار درست وحسابی ندارم با داشتن چند سر عائله واین در آمد کم زندگی برایم دشوار است بارها با خود فکر کرده ام که به شهر دیگری نقل مکان کنم تا در آنجا دور ازچشم آشنایان با هر وضعیتی که هست بسازم وکسی مرا نشناسد ولی باز هم از سرزنش اطرافیان میترسم که برایم حرف در بیاورند که فلانی در حق خانواده اش ظلم میکند به هر جهت با مختصر آشنایی که از تواناییهای خود دارم احساس می کنم در کار حسابداری سر رشته دارم ومیتوانم در این زمینه خوب کار کنم واز آنجا که میدانم شما در نزد بزرگان مملکت دارای مقام و منزلتی هستید نزد شما آمده ام تا به کمک شما شغلی برای خود دست وپا کنم و مطمئنم که اگر شما سفارش مرا بکنید این کار شدنی است وکسی درخواست شما را روی زمین نمی گذارد و چنانچه زمینه این کار فراهم شود و خیالم از این بابت راحت گردد تا آخر عمر مدیون شما خواهم بود . 

 

 کمی مکث کردم وبه او گفتم : کار حسابداری ورسیدگی به امور خزانه داری برای تو دو نتیجه دارد که هم مایه بیم است و هم امید از آن جهت که شما را از نظر مالی تامین می کند مایه امید است اما مشکلاتی نیز دارد وآن هم بیم جان و از دست رفتن آبرو وحیثیت که این یکی مهمتر است  حالا خوب فکر کن . 

 

 دوستم با ناراحتی به من نگاه کرد وگفت :من منظور شما را نمی فهمم من امیدوار بودم که به من کمک کنی به او گفتم حکایتی را برایت نقل میکنم امیدوارم که منظورم را درک کنی:

  

"شخصی روباهی را در حال فرار دید که بسیار مضطرب و پریشان بود به او گفت چه چیزی باعث ترس و ناراحتی و فرار  تو شده است روباه پاسخ داد شنیده ام که شتر را به بیگاری میگیرند وبا همه کاری که انجام می دهد به او مزدی نمیدهند شخص گفت ای نادان شتر چه مناسبتی با حال تو دارد روباه گفت ساکت باش شاید فکر کنند من شتر هستم واشتباهی گرفتار شوم آن وقت تا بیایم ثابت کنم که شتر نیستم کار از کار گذشته است . "

  

  این هم از حکایت روباه اما دوست خوبم من می دانم تو آدم مومن درستکار و امانتداری هستی اما عیبجویان خرده گیر و حسودان خدا نشناس در کمین هستند که تو را زمین بزنند آنها چشم دیدن پیشرفت تو را ندارند وبرای رسیدن به هدف خود نزد وزیر از تو بد گویی می کنند و چون امور خزانه داری به دست تو است تو را متهم می کنند وبر خلاف آن چه که هست گزارش میدهند تا تو بیایی ثابت کنی که بی گناه هستی گناهکار شناخته شده ای پس مصلحت در این می بینم که با قناعت زندگی کنی ودر فکر کار بی درد سری باشی به قول معروف در دریا منافع بسیاری هست ولی اگر می خواهی سالم باشی باید در کنار آن زندگی کنی نه در درون آن اگر از من می شنوی از این شغل بر حذر باش . 

 

 دوستم تا این حرفها را از من شنید ناراحت شد واخم کرد وسخنان من باعث رنجش او گردید وگفت من این نظر شما را قبول ندارم واز شما انتظار بیشتر داشتم  . 

 

 

دیدم اگر برایش کاری نکنم نصیحت مرا به پای غرض می نویسد وباعث کدورت می گردد به همین خاطر به او قول دادم که برایش کاری انجام دهم  فردای آن روز نزد وزیر خزانه داری رفتم ودوستم را معرفی کردم از پاکی ودرستی کارش و زرنگی او واین که استحقاق این کارها را دارد برایش حرف زدم و از آن جا که از قبل با وزیر آشنایی داشتم درخواستم را رد نکرد  ودر قسمتی از امور خزانه داری او را به کاری منصوب کرد مدتها گذشت حسن کار او را دیدند واز او خوششان آمد کاری بالاتر به او دادند وهمینطور در حال ترقی وپیشرفت بود تا اینکه از نزدیکان ومشاوران وزیر شد وقتی از جریان با خبر شدم بسیار خوشحال شدم واز این بابت خیالم راحت شد  .  در همان روزها به سفر حج رفتم وقتی که بر گشتم دوستم به استقبالم آمد اورا پریشانحال دیدم لباسی مندرس به تن داشت و بسیار ناراحت وغمگین بود گفتم اتفاقی افتاده است ؟ 

 

 

آهی کشید وگفت :همانطور که پیش بینی کردی درست از آب در آمد گروهی بر من حسادت کردند و به من تهمت خیانت زدند وزیر نیز برای کشف حقیقت تلاشی نکرد سایر همکاران ودوستان که از حقیقت با خبر بودند از ترس ساکت شدند وحرفی نزدند ومن درزندان به انواع شکنجه های جسمی و روحی محکوم شدم وکسی برایم کاری نکرد این روزها که خبر بازگشت حاجیان رسید مرا آزاد کردند ودر عوض اموالم را مصادره کردند. 

  

 

بسیار ناراحت شدم وگفتم آن زمان نصیحت مرا قبول نکردی به تو گفتم این کار مانند کار بر روی دریاست هم خطرناک است هم سودمند یا اینکه صاحب گنج میشوی ویا اینکه گرفتار باد وبوران و غرق می شوی به هر جهت صلاح ندیدم بیشتر از این او را ناراحت کنم و نمک روی زخمش بپاشم و فقط به همین چند جمله اکتفا کردم که اگر به نصیحت افراد خیرخواه گوش نکنی اسیر اشتباهات خود می شوی ودر انجام هر کاری ظرفیت و توانایی خود را در نظر بگیر اگر تحمل سختیها را نداری خودت را به سختی نینداز. 

 

 

تهیه کننده :صدیقه درویشی مربی مسئول مرکز بردخون 

گروه سنی: "د و ه"

داستان بهشت

داستانی که در پایین می خوانید نوشته ی "آناهیتا یزدان شناس" عضو ادبی مرکز شماره ۲ بوشهر است که ۸ سال دارد  و در کلاس دوم دبستان درس می خواند. این داستان آناهیتا در مسابقه سراسری "بهشت" شایسته تقدیر شناخته شد و آناهیتا از مدیر آفرینش های ادبی و هنری لوح تقدیر و جایزه گرفت. آفرین به آناهیتا و آفرین به نوشته های زیبایش! 

 

 

 

 

به نام خدا    

یک روز خدا با خودش گفت :" بروم به بهشت زیبا سری بزنم و فرشته ها را ببینم."   

  

خدا بهشت را آفریده است . بهشت خیلی قشنگ است و در آسمان است . بهشت درخت های بلند و پراز برگ دارد. روی شاخه آنها شکوفه های سفید و صورتی است که بسیار خوشبو هستند. پروانه ها روی گلهای رنگارنگ و قشنگ می نشینند و می چرخند. در بهشت رودخانه هم هست و صدای آب خیلی زیباست .    

  

 اما آن روز که خداجون به هشت آمد دید که همه فرشته ها غمگین هستند و یک گوشه های آرام نشسته اند . خداگفت: " چه شده؟ شما که همیشه شاد بودید حالا چرا اینطور غمگین هستید؟"  

  

یکی از فرشته های زیبا گفت: " ما از شما خجالت می کشیم برای اینکه شما به ما گفته بودید که برایتان از کارهای خوب آدم ها بنویسیم اما ما نتوانستیم ؛ برای اینکه هیچ کدام از آدم ها خوبی نکرده اند."   

 

خدا گفت:" چرا اینطور می گویید؟"   

 

یک فرشته که بالش صورتی بود گفت:" من به زمین رفتم و کنار آدم ها قرار گرفتم آنها کارهایی می کنند که اگر بگویم شما دلتان میگیرد." 

  

یک فرشته هم که بالهایش یاسی بود به خدا جون گفت:"ما دلمان نمی خواهد که دل شما بگیردآخر شما بهشت را برای آدم های خوب که کارهای خوبی می کنند آفریده اید اما حالا هیچ کدام از آنها کار خوب و زیبایی نکرده است."     

   

خدا گفت:" شما راست می گویید اما من دلم نمی خواهد از بدی های آدم ها چیزی بشنوم .اما من خیلی صبورم شما بگویید آنها چه کارهایی کرده اند؟"     

 

فرشته بال صورتی گفت:"من به یک مدرسه رفتم و دیدم چند نفر یک دختر را که درسش خوب نبود مسخره کردند و او را نیشگون گرفتند."   

     

فرشته بال یاسی گفت:" من از تلویزیون دیدم که آدم های خیلی بدی هستند که روی خانه های خیلی از بچه ها بمب می اندازند .بچه ها پراز خون شده بودند و گریه زیادی می کردند. مادرهایشان هم گریه می کردند . تازه  آنها را از خانه هایشان بیرون هم کرده بودند ."     

 

بعد هم فرشته ها گریه کردند وآنقدر گریه کردند که در بهشت باران زیادی آمد.  

  

خداجون آرام گفت:" گریه نکنید شاید یک روزی همه بدانند که باید به همدیگر خوبی کنند . باید صبر کنیم اما امروز یک روز خوب است شما دوباره به زمین بروید و ببینید که آدم ها کارهای خوبی هم میکنند."      

فرشته ها به زمین رفتند و وقتی به بهشت برگشتند خیلی خوشحال بودند آنها به خداجون گفتند که آدم ها کارهای خوبی هم می کنند و به همدیگر خوبی و مهربانی می کنند.   

 

فرشته بال صورتی گفت:"خدای عزیز من دوباره به مدرسه رفتم و دیدم که یک دختر مهربان آن دختر تنها را دوست داشت و کمک کرد تا مشق هایش را خوب بنویسید و در زنگ تفریح هم مواظب بودتا کسی به او تنبل نگوید."  

 

فرشته بال یاسی گفت:" من هم یک مادربزرگ را دیدم که وقتی نشسته بود و نماز می خواند کمر و شانه هایش تکان می خورد . چادر او روی صورتش بود اما من دیدم که دارد گریه می کند و برای بچه هایی که خانه ندارند دعا می خواند."      

یک فرشته گفت :"من هم یک مامان و دخترش را دیدم که یواشکی یک عالمه لباس و خوراکی های خوشمزه برای بچه هایی که همه شان بدون بابا و مامان هایشان در یک خانه هستند بردند و و یواشکی هم برگشتند تا نکند که آن بچه ها خجالت بکشند که چرا خودشان مامان و بابا و پول ندارند تا خودشان این چیزهای قشنگ را بخرند."    

  

خدا خیلی خوشحال شده بود. خداگفت :" چقدر خبرهای خوبی برای من آوردید حالا دیدید که آدم ها خوبی هم می کنند.این بهشت را من برای آنها آفریده ام برای اینکه خیلی دوستشان دارم و آن ها هم مرا دوست دارند برای اینکه به همدیگر مهربانی می کنند."    

 

فرشته ها هم خوشحال شدند . آنها بال هایشان را باز کردند و خیلی آرام و قشنگ می چرخیدند و شعرهای قشنگ می خواندند.