روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه سنگی به سمت او پرتاب کرد . سنگ به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ....
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :" اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این سنگ استفاده کنم "
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد
.
.
.
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، سنگ به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ....
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود سنگی به سمت ما پرتاب کند .
چه نتیجه گیری جالب و آموزنده ای بود
زیبا بود و چقدر با واقعیت نزدیک .
سلام . حالتون چطوره؟ به روزم و مشتاق حضورتان .
وقتی الهه خاموشی زبانم را گاز می گیرد
نه گر می گیرم
و نه از درد دنیا را بیتاب می کنم ...
سلام دوست خوبم به روزم بیا منتظرم
راستی اهورا دوساله شده هاااااااااا
سلام به شما
ممنون از اظهار لطف شما . فقط وظیفه ام رو انجام دادم. راستی ازبابت اینکه داستانک رعنا رو تو وبلاگ افرینشها زدی ممنونم . رعنا هم خیلی خوشحال شد وتشکر کرد.
همیشه استوار وسرزنده بمانی
بگذارید برای یک بار هم که شده به سبک خربزه فروش ها فریاد بزنم:
آهای...آی... غزلی عجیب از شاعری نجیب توی وبم گذاشتم بشتابید...آهای!